غمم از وحشت پوسيدن نيستـــــــــــــــ...غم من غربت تنهايي هاستـــــــــــــــــــ
 
 

این مثنوی حدیث پریشانی من است


بشنو که سوگ نامه ویرانی من است


امشب نه این که شام غریبان گرفته ام


بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام


گفتی غزل بگو ، غزلم٬ شور حال مُرد ،


بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مُرد


گفتم مرو که تیره شود زندگانیم


با رفتنت به خاک سیاه می کشانی ام


گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد


بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد


وقتی نقاب، محور یک رنگ بودن است


معیار مهرورزیمان سنگ بودن است


دیگرچه جای دلخوشی و عشق بازی است


اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است


این عشق نیست فاجعه قرن آهن است


من بودنی که عاقبتش، نیست بودن است


حالا به حرفهای غریبت رسیده ام


فهمیده ام که خوب تو را، بد شنیده ام


حق با تو بود از غم غربت شکسته ام


بگذار صادقانه بگویم که خسته ام ،


من را به ابتذال نبودن کشانده اند


روح مرا به مَسند پوچی نشانده اند


اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند


منصور را هرآئینه بر دار می زنند


اینجا کسی برای کسی ،کَس نمی شود،


حتی عقاب درخور کرکس نمی شود


جایی که سهم مرگ جز تازیانه نیست


حق با تو بود ، ماندنمان عاقلانه نیست


ما می رویم چون دلمان جای دیگر است،


ما می رویم هر کی بماند مخیر است


ما می رویم گرچه ز الطاف دوستان ،


بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است


ما می رویم مقصدمان نا مشخص است


هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است


از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم


اینجا که گرگ با سگ گله برادر است


ما می رویم ماندن با درد فاجعه است،


در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است


بر درب آفتاب پی باد می رویم


ما هم بدون بال به معراج می رویم

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 16:41 :: توسط : پــــــــويا

خواستم سفر كنم پايم لرزيد و سست شد

 

خواستم پرواز كنم بال و پرم چيده شد جا ماندم

 

خواستم بخندم و شاد باشم اما بغضم تركيد

 

خواستم ببينم چشمانم را بسته ديدم

 

خواستم حرف بزنم زبانم بند امد

 

خواستم فراموش كنم اما خودم از يادها رفتم

 

خواستم اشك بريزم اما چشمانم خشك گشت

 

خواستم فرياد بزنم اما گوش ها كر شدند

 

خواستم زندگي بكنم مرگ را زيبا تر ديدم

 

خواستم بميرم اما لياقتش را نداشتم

 

ديگر هيچ چيز نخواهم جز قفسي تنگ و تاريك


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 شهريور 1391برچسب:خواستم,, :: 16:45 :: توسط : پــــــــويا

درباره وبلاگ
تا که بودیم نبودیم کسی کشت مارا غم بی هم نفسی تا که مردیم همه یار شدند خفته ایمو همه بیدار شدند ----------------------------------- قلب شکستن هنر انسان هاست گر شکستی قلبی فردا میشکند دگری قلب تو را <<<---------------------------->>> من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم زبی آبی ولی باخفت و خاری پی شبنم نمیگردم بلاگردان آن رندم که بازخم دوصد خنجر به پیش هرکس وناکس پی مرحم نمیگردم دراین دنیای تنهایی که لبریزاست زدیوانه عجین سایه ی خویشم پی آدم نمیگردم <<<----------------------------------->> You don't remember me , but I remember you I lie awake and try so hard not to think of you But who can decide what they dream, and dream I do
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 44320
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1



Alternative content